پرنسس رزالینپرنسس رزالین، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

شاهدختِ من

نهمین ماهگرد شاهدختم

نه ماهگیت مبارک عشق من.خوشکل خانوم باهوشم.برات بهترینها رو آرزو دارم.  این ماه واست تیرامیسو گردو درستیدم. روشم ژله بستم.خوشمزه شد.رفتیم خونه ی مادرجون و اونجا خوردیم.جای عمه جون ماریا خالی بود. بابایی هم پنجاه هزار ریخت به حسابت.راستی چند وقته بابایی دستشو بالا میبره میگه بزن قدش.شمام با هیجان کف دست کوچولوت رو محکم میکوبی به دستش.بزن قدشم یاد گرفتی. چندتا عکس توی خونه انداختیمو راهی شدیم. پ ن1:لطفاً در آینده که میخونی بخاطر اوج خلّاقیتم در تزیین مورد تمسخرت واقع نشم. وقت نداشتم بخدا پ ن2:شمع یادمان رفت. ببخشید.   ...
30 خرداد 1396

نخواب خانوم!

هنوز بیداریم! هنوز داری با عروسکات کشتی میگیری و باهاشون حرف میزنی.قبل از اذان صبح چندتا رشته خشکار درست کردم و با یه فنجون ترک خوردم. البته با چای بیشتر میچسبه ولی من به کافئین قوی نیاز داشتم که بتونم پا به پات بیدار بمونم.  عشقم دختر نازم چرا نمیخوابی زندگیم؟ قربون اطوارات برم شیطون بلای من.  بعد نوشت:بابایی گلی خوابوندت  ...
29 خرداد 1396

اولین نوزاد سیاسی تاریخ!

هیچوقت فکرشو نمیکردم معتاد به اپهای ارتباطی بشم اما با تاسف من هم چند ساعت از وقت عزیزمو صرف اینستا و تلگرام میکنم.این مدت هم که مباحث سیاسی داغ و غیر قابل گریزه.کنار خودم میخوابونمت و با هم اینستا گردی میکنیم . چندبار پستهای مربوط به ریس جمهور رو بلند خوندم و توضیحاتی راجبش بهت دادم شمام با دقت گوش میکردی. فکر نمیکردم درک کنی چی میگم! اما در کمال تعجب دیشب خونه ی مادرجون صدای امریکا داشت تصویر و سخنرانی روحانی رو پخش میکرد. رو دستای بابا علی ایستادی و خودتو سمت تی وی خم کردی و یهو با صدای بلند و تهاجمی گفتی دَدَدَدَ اَدَ اَدَ اَیَ اَیَ... داشتی مراتب اعتراضت به ریس جمهور و خط مش سیاسیت رو به سمع و نظر ما میرسوندی.صحنه ای بود که هم شوکه مون ...
27 خرداد 1396

شبانه ای آرام با طعم گس دریا

پریشب بعد از افطار به همراه هنگامه جون و همسرش راهی دریا شدیم.سکوت بود و شب و ماه قرص کامل و دریای مواج.آرامشی وصف نشدنی.فقط ما بودیمو کافه چی . شماهم صدفهای کوچولو رو لمس میکردی و ذوق زده میشدی.شب خوبی بود واسه همه مون. خیلی خندیدیم. من هم مقداری ساندویچ مرغ به همراه مخلفات تدارک دیدم. نزدیکیهای اذان صبح برگشتیم خونه. .عکسهامون در یک کافه ی چوبیه بی آلایش رو به دریا  بعدنوشت: کافه شامل چند آلاچیق چوبی بود و محصور شده در پارچه های رنگی زرد و آبی و قرمز.   عشق من مدتیه الو گفتن رو طی بازیهای شبانه یاد گرفتی. هر نوع گوشی یا کنترل وسایل برقی رو میچسبونی به گوشت و میگی اَیوو. دلمون واست ضعف میره. بغلت که میکنم یا م...
22 خرداد 1396

یک گزارش اجمالی!

هر عصر نزدیکی های ساعت پنج آقاجون و مامانجون تماس میگیرن و حالمون رو میپرسن. نمیذاری حرف بزنم گوشی رو از دستم میکشی و میچسبونی به صورتت و با یه لبخند ناز به صداشون که از اونور خط قربون صدقت میرن گوش میدی. گوشی رو که قطع میکنم گریه میکنی.الهی بگردم دورت. هوای گرم تابستون مانع دیدارمون شده نازگلکم وگرنه حتمن میرفتیم. در عوض هر روز از افطار تا سحر خونه ی مادر جونیم. باباعلی و مادرجون دوست دارن هرشب ببیننت و میگن بهت عادت کردن.درسته که ما هم بهشون عادت کردیم اما هر چی به بابایی میگم زیاد مزاحم نشیم قبول نمیکنه.طفلی مادرجون خیلی به زحمت میوفتن و این ناراحتم میکنه.خیلی ضعیف شدن.هرچی اصرار میکنم کمک کنم نمیذارن. راستی عمه جون میترا رو صدا میز...
16 خرداد 1396

نوستالژیک فتو

امروز عکسهایی از زمان بچگی خودم و داداشم دایی دانیالت  رو دارم. مجبور شدم تعداد معدودی از عکسا رو بذارم چون خانمهای بالغ دهه ی شصتی با اون تیپهای خاص و زیباشون باید حذف میشدن :).کیفیتشونم پایینه چون باید از روشون عکس گرفتم. شما واضح تصور کنید مامی در زیر یک سالگی دایی جون که بیشتر عکساش پیش خودشه.چندتا مشترک و این یه دونه پیش منه پیش دبستانی و دبستان در حال هنرنمایی البته من پایه ی ثابت مراسمات و جاشنها بودم ولی فقط سه تا عکس دارم. منو عروسکهای محبوبم در ادوار مختلف تولد.چون منو دایی جونت اسفندی بودیم جشنمون رو در یک روز گرفتن همیشه سالم و موفق و شاد باشیم داداشی جون دلم.زیر سایه ی خد...
13 خرداد 1396

جونم...

مادر دختری   با این صحنه رو به رو شدیم و جونمون برات در رفت. راستییییییییی ماگم رو خانم رز پیداش کردی! میخواستی پشت یخچال رو بهش نشون بدم یهو ماگ عزیزمو اونجا دیدم.عاشقتم شاهدختم ...
12 خرداد 1396

امسال رمضانم مبارکتر است

نمیدونم چه کار خوبی کرده بودیم که خدا شما رو به ما هدیه داد اونم کاملاً به موقع! وقتی که جای خالیت داشت کم کم حس میشد. اولین ماه رمضانته عشق من زندگی من جون من نفس من کیت کت من مطابق معمول هرشب خونه ی مادرجونیم.بعضی وقتا واسه افطار بعضی وقتا دوازده شب به بعد  وروجک باهوش من بعضی از اجزاء بدن رو کامل میشناسه. دست،پا، دماغ،گوش،پیشونی . دست رو تلفظ میکنی دستمون رو میگیریو میگی دَت.  وقتایی هم که می ایستی پاهاتو نگاه میکنیو میگی پَ پَ پَ. خودم حدس میزنم کلمات دیگه ای هم میگی اما چون هنوز بی دندونی مفهوم نیستن. واست یه قصه تعریف میکردم که گرگ کوچولو میگفت اَووووووو.از اون لحظه به بعد شمام این صدا رو  تکرارش میکنی.  ...
9 خرداد 1396

یه تجربه ی جالب

دیروز یه تجربه ی جالب داشتم. عمه جون ماریای شما دستیار کارگردان تله فیلمی بود و برای یک نقش محدود با دو پلان کوتاه  ازم خواست وقت بذارم. حالا من مونده بودم چی بپوشم! خصوصاً که باید پوشیده میرفتم.منم فقط یه دونه مانتوی جلو بسته داشتم که اونم آستینش کوتاه بود.خلاصه به کمک چادر ملی حجاب گرفتمو رفتم. واقعاً بازیگری چقدر انرژی و علاقه میخواد. آقای کارگردان یک پلان دیگه اضافه کرد و در مجموع سه پلان در قالب زنی که مشکلات خانوادگی داره داشتم. تا قبلش با ماریا جون میگفتیم و میخندیدیم اما گریم غمبار و لباسام یهو افسردم کرد. کارگردان معتقد بود چهره ی من زیادی بشاش و آرومه و نمیدونست من شب تا صبح بخاطر دخترگلی بیدار بودم و هر لحظه امکان داره ...
5 خرداد 1396
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاهدختِ من می باشد