پرنسس رزالینپرنسس رزالین، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

شاهدختِ من

سه قصّه ی بامزه برای بچّه های بامزه..

1400/8/24 23:38
نویسنده : هلیآ
116 بازدید
اشتراک گذاری

شات دوم

نویسنده: اسماء هلیآ دگلی 

عنوان: جادوی کلوچه 

در زمانهای دور و دقیقاً معلوم نیست کی! روستای عجیبی وجود داشت به نام روستای معلّق. این روستا هر سال با وزش اوّلین باد بهاری مثل پری سبک به حرکت در می آمد و کلّ دنیا را دور میزد. خیلی ها آرزو داشتند در روستای معلّق زندگی کنند امّا  عدّه ی زیادی هم میترسیدند! حتّی وقتی اسم آن را میشنیدند سعی میکردند حرف را عوض کنند. 

لی لا دخترک متفاوتی بود. از چشمان بنفش رنگش گرفته تا موهای ارغوانی اش و خال بنفشی هم رنگ چشمانش که بر روی چانه خودنمایی میکرد. عدّه ای تاب تفاوتهای او را نداشتند و همین باعث شد توسط دوست پدرش به روستای معلّق آورده و رها شود!

او در اتاق مهمانخانه ای قدیمی ساکن شد و در نبود مهماندار به امور مسافران عجیب و غریب رسیدگی میکرد و آنان را سکنی میداد.

اتاقهایی با پنجره هایی رو به آخر دنیا که بهت هر کس را بر می انگیخت.

حالا دیگر لی لا سیزده ساله شده بود و ده سالی از سکونتش میگذشت. آنجا دیگر مثل سابق پر رونق نبود و با اختراع هواپیما و دیگر وسایل مسافربری پر سرعت و هزاران تفریح جورواجور، روستای معلّق فقط به تفریحگاه سالخوردگان مبدّل شده بود. کسانی که برای یادآوری خاطرات خوش گذشته سرکی میکشید و اغلب هزینه ای هم نمیپرداختند.

آقای دراز مسافری بود که هر سال به روستا سرمیزد و علاوه بر اینکه از دیگر نقاط دنیا اخبار جالبی برای تعریف کردن داشت، کلوچه های خوشمزه ای هم برای لی لا کوچولوی تنها هدیه می آورد. سوغاتی هایی از دنیایی که لی لا هیچ تصوّری از آن و ساکنانش نداشت و هیچ‌وقت کنجکاو دیدنشان نمیشد زیرا از هر چیز عجیبترش در روستای معلّق وجود داشت!

آقای دراز از آخرین سفرش بازنگشته بود و امکان اسکان دائمش در روستا میرفت. شاید در کلبه ی یخی پیش آلوای نجّار میماند و شاید در قصر گِلی کوتوله ی لاجوردی و شاید در همان اتاقش در مهمانخانه. 

امّا این مدّت کم پیدا شده بود. از آخرین باری که لی لا به اتاقش سر زده بود و میخواست برای صرف صبحانه دعوتش کند چند روزی میگذشت. 

در لابی مهمانخانه روی میز گلهای آوازه خوان چیده بود. گلهایی که نوایی آرام را با لرزش پیوسته ی برگهایشان در فضا پخش میکردند و خاصّ روستای معلّق بودند. دور تا دور گلدان کوچک را پر کرده بود از ظروف کوچک مارمالاد دست‌پخت خودش که از گیاهان جنگل لارکا جمع کرده بود. چند مدل پنیر و کره ی زردک.

امّا آنروز آقای دراز با بیحوصلگی فریاد زده بود چیزی نمیخورد!

لی لا ناراحت و غمگین میز را تا بعد از ظهر جمع نکرده بود.

حوالی ساعت 7صبح وقتی میخواست برای خرید شیر تازه به آغل خانم زنجبیلی برود به خودش قول داده بود حتماً به آقای دراز سر بزند و حالش را بپرسد هر چند صاحب مهمانخانه که لی لا او را آقای رئیس صدا میکرد، صبح با او خوش و بش میکرد و حالش را جا میآورد.

آغل خانم زنجبیلی بالای تپّه ی صورتی بود. تپّه ای که از علفی صورتی رنگ و زیبا با خواص دارویی فراوان پوشیده شده بود.

محلّی ها میگفتند روزی جهانگردی آمده و بذر آن را با خود برده امّا گفته در هیچ جا کشت نشده و آن جهانگرد به صادر کننده ی علف صورتی شفابخش به نقاط دیگر جهان تبدیل شده بود که او هم بعد از کشف انواع دارو دیگر پیدایش نشده بود!

خانم زنجبیلی ظرف شیر لی لا را کناری گذاشته بود و مشغول دوشیدن بز طلایی بود.

لی لا گاهی به تماشای آن مخلوق جالب و زیبا میپرداخت. شیر او با قیمت گزافی فروخته میشد و هیچگاه آقای دراز از آن سهمی نداشت. 

لی لا ظرف شیر را برداشت و به سمت مهمانخانه دوید. موهای ارغوانی اش در باد به پرواز در آمده بود و خنکی آن گردنش را نوازش میداد.. 

جان چی چی سگ شاخدارش جلوی پلّه های مهمانخانه منتظرش بود و بالا و پایین میپرید. جان چی چی به جای صدای معمول سگها "جاچاچا جاچاچا" صدا میداد!

لی لا کمی از شیر را داخل ظرف او ریخت و به سرعت وارد مهمانخانه شد.

آقای دراز در کنجی کنار پنجره تکیه داده بود و قهوه ی صبحگاهی اش را مزمزه میکرد. حالش گرفته و چهره اش فرتوت تر از قبل شده بود.

لی لا به سمتش رفت و قبل از اینکه حرفی بزند آقای دراز گفت 

_ دلم کلوچه میخواهد یک کلوچه ی خاص... میدانی لی لا دلم چنان کلوچه ای میخواهد که بتواند شادم کند...کلوچه ای متفاوت...کلوچه ای با طعمی جادویی...

آقای دراز کلمات آخرش را با چنان غمی گفت که دل لی لا به درد آمد و با خودش عهد بست حتماً چنان کلوچه ای  بپزد که روح آقای دراز را تازه کند.

از آن روز کار لی لا پختن کلوچه شد. کلوچه هایی که آقای دراز فقط گاز کوچکی از آنها میزد و باقی دست نخورده میماند. او هنوز به طعم جادویی نرسیده بود.

یک روز صبح از خانم زنجبیلی خواست کمی از شیر بز طلایی به او بدهد. 

_ فقط نصف لیوان به اندازه ی یک کلوچه

خانم زنجبیلی ابرو در هم کشید و گفت 

_ اَم... مثل اینکه... قیمت شیر بز طلایی رو نمیدونی!... اَم... صبر کن... اگر یک شاخه از موهای ارغوانیت را به من بدهی منم نصف لیوان شیر بز طلایی به تو خواهم داد

لی لی فوراً قسمتی از موهایش را برید و با نصف لیوان شیر بز طلایی به آشپزخانه ی مهمانخانه بازگشت بین قالبهای برف جاساز کرد. قالبهای برف در روستای معلّق از عمق چاه برف استخراج میشدند و تا ماه ها قابل نگه داری بودند. ژاژ سه دست مسئول آن بود و قالبها را به زیباترین شکل بیرون می آورد. او مرد تنومندی با سه دست بزرگ بود.

چشمه ی وارونه دومین مقصد لی لا بود که بجای اینکه آبش از زمین بجوشد از نقطه ای نامعلوم در آسمان جاری میشد و هیچکس منبع اصلی آن را نمیدانست . لی لا با سطل کوچکی تا پای چشمه رفت و مدّتها به آسمان خیره شد و با خودش گفت

_ یعنی آخر این چشمه کجاست؟ همه میگویند آب بالاترین نقطه اثر شفابخشی ویژه ای دارد.

همان لحظه از زیر پایش چشمه ای جوشید. لی لا سریعاً سطل را از اوّلین قطرات پر کرد و شتابان باز گشت.

از مدّتها قبل کمی از آخرین آرد گندم سیاه که دیگر هیچ‌گاه کشت نشد، نگاه داشته بود. بعد از فوت "دانه ریز پیر" دیگر از گندم سیاه روستای معلّق خبری نبود. دانه ریز  موجود بانمکی شبیه مرغ بود که بجای تخم مرغ گندم سیاه میگذاشت. در خانواده ی آنها این خصلت موروثی بود و هر کدام محصول تولیدی خودشان را داشتند!

حالا سه جزء از چهار جزء کلوچه را داشت. کلوچه ای که امیدوار بود جادو کند.

از گذشته های دور شایعه شده بود مرد درختی که لبه ی پرتگاه سکونت داشت روزی ستاره ای شکار میکند و از ترس اینکه بپرد و به سقف آسمان بچسبد با بیرحمی تمام آن را سابیده  و پودر می‌  کند. او شیشه را 

و در شیشه ای که همیشه به گردنش آویزان بود میریزد.

پودر سفید رنگ درخشان از هر شکری خوش طعم تر بود.

تا لبه ی پرتگاه دوید. آقای درختی در باغچه ی کوچکش مشغول وارسی تربچه ها و کلم ها بود که صدای لی لا را از پشت سرش شنید.

_ آقای درختی... میشه یک قاشق از پودر ستاره ی شما داشته باشم؟

آقای درختی با لبخند گفت

_ و در ازایش چی گیرم می آید؟

لی لا من من کنان گفت

_ نمیدونم شاید هیچی...!

آقای درختی قهقهه ای زد. از صداقت لی لا خوشش آمد و یک قاشق پودر ستاره به او داد.

چیزی نگذشت که لی لا خود را به آشپزخانه رساند و مشغول پختن کلوچه شد.

با طلوع اوّلین انوار خورشید کلوچه ی گرم و خوشمزه که بوی خاصش فضا را پر کرده بود، آماده شد.

لی لا در پیش دستی گلدار خوش نقشی قرارش داد و به طرف لابی دوید. آقای دراز فرتوتتر و بی حالتر از قبل به پنجره تکیه داده بود و بی رمق نشسته چرت میزد.

_ آقای دراز... روزبخیر آقای دراز...

آقای دراز بدون حرفی به زحمت کمی از کلوچه را چشید و ناگهان چشمهایش باز و گشاد شدند.

_ خدای من این چیه...؟! لی لا این خوشمزه ترین کلوچه ی جهانه...قطعاً همینطوره... 

نیم روز همان روز آقای دراز برای همیشه روستای معلّق را ترک کرد. وقتی میرفت کلاهش را تکان داد و با صدای بلند گفت 

_ خداحافظ لی لا... این قطعاً جادوی کلوچه ست!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاهدختِ من می باشد