پرنسس رزالینپرنسس رزالین، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

شاهدختِ من

سه قصّه ی بامزه برای بچه‌های بامزه.

1400/8/24 11:21
نویسنده : هلیآ
107 بازدید
اشتراک گذاری

نویسنده: اسماء هلیآ دگلی

شات اوّل 

عنوان: تولّد یک پری

در یک شب سرد و تاریک با فرو افتادن اوّلین دانه ی برف روی پوزه ی گوزنی تنها و گرسنه که میان بیشه زار خشک دنبال غذا میگشت، پری کوچولویی متولّد شد.

اصولاً پری ها در شرایط خاصّی به دنیا پا میگذارند.

مثلاً پری های کریسمس وقتی هیچکس حواسش نیست از اوّلین دانه ی برفی که در شبهای اسرار آمیز فرو می افتند زاده می‌شوند. 

پری کوچولو روی پوزه ی گرم و بزرگ گوزن خود را کشید و پلکهایش را با خمیازه ی کشداری باز کرد. 

گوزن قلقلکی شد و تندی بازدم ابر مانندش را از سوراخ های بینی اش بیرون داد. 

پری کوچولو ترسید و پرید. آنقدر پرشتاب بال زد که از بیشه زار خارج شد.

هیچ تصوّری از محیط اطرافش نداشت. هیچ چیز آشنا نبود. هیچ خاطره ای نداشت. غم عجیبی احاطه اش کرده بود. اوّلین اشکش روی گونه ی برگ گلش غلتید. قطره ای برّاق که در آن ظلمات مثل الماس می‌درخشید. با تعجّب اشکش را بین انگشتانش تماشا کرد و اوّلین لبخندش روی لبهای غنچه اش نقش بست. 

ناگهان صدایی پشت سرش شنید. صدایی کودکانه و خشدار.

_ هی تو... 

_ تو کی هستی؟

_ من ... پری لبخندم امشب با اوّلین لبخند یک پری زاده شدم و اون پری تویی.

صدای نازک و ملوسانه ای از میان تاریکی شکفت. 

_ سلام... من پری اشکم امشب با اوّلین اشک یک پری زاده شدم. کدامیک از شما دلش شکسته بود؟

پری کریسمس گفت:

_ من بودم...منم پری کریسمسم و با باریدن اوّلین دانه ی برف.... 

_ میدانیم و خوشحالیم تنها نیستی.

هر سه از این هماهنگی خندیدند و میان دانه های برف که حالا با سرعت بیشتری فرود می آمدند میغلتیدند و میرقصیدند.

آنقدر بازی کردند و آواز خواندند که روی شاخه ای نشستند تا نفسی تازه کنند.

_ من اگر کسی نتواند گریه کند بدون آنکه بفهمد روی چشمهایش بوسه میزنم و کمکش میکنم گریه کند.

_ من اگر کسی نتواند لبخند بزند بدون آنکه بفهمد روی لبهایش مینشینم و کمکش میکنم بخندد.

_ منم... اَم... من نمیدونم باید چکار کنم!

و هر سه باهم خندیدند.

از دور لرزش انوار طلایی توجهشان را جلب کرد. هر سه به سمت نور بال زدند و مثل موج کوچک برّاق روان شدند.

نور از کلبه ای کوچک میتراوید. سه پری صورتشان را به شیشه چسباندند و کنجکاوانه داخل خانه را دید زدند. پیرزنی روی صندلی ننویی اش رو به روی شومینه نسشته بود و در حالی که میله های بافتنی بین انگشتانش مانده بود چرت میزد، روی شومینه دیگچه ای آویزان بود و بخار از آن بیرون میجهید. 

پری کریسمس گفت باید راهی به داخل باشد. چقدر دوست داشتم آنجا بودم. 

_ ما هم همینطور...

کلون در را به سختی بلند کردند و چند بار کوبیدند. 

چرت پیرزن پاره شد و آرام به سمت در قدم برداشت.

با باز کردن در هوای سرد به صورتش خورد و او را لرزاند. دور پیچ بافتنی اش را بیشتر کشید و خود را جمع کرد. از پشت عینک کلفتش به اطراف خیره شد. چیزی جز درختان که از دور چون شبحی لبخند زنان دیده میشدند ندید. 

سه پری به سرعت از لای پایش وارد خانه شدند.

پیرزن در را بست و دوباره به جایش باز گشت. پلکهای پف کرده اش به سرعت افتادند و دوباره خوابید.

سه پری که هر کدام پشت وسیله ای پنهان شده بودند با صدای ریز شروع به خندیدن کردند.

خانه گرد و غبار گرفته بود و درخت نوئل با تزیینی بی حوصله در کنجی جای گرفته بود. تنها چیزی که از حال و هوای عید خبر میداد بوی خوش شیرینی های وسط میز بود که در سبدی چیده شده و رویشان را پارچه ی ظریفی پوشانده بود.

سه پری در حالی که ریسه میرفتند و شاد بودند از شیرینی ها چشیدند و لذّت بردند.

پری کریسمس گفت باید این خانه را تمیز کرد. حال و هوای خانه را باید عوض کرد. فردا عید است و هر لحظه امکان آمدن پاپانوئل هم هست.

و شروع کرد به هل دادن جاروی دسته بلند امّا آنقدر سنگین بود که نتوانست تکانش بدهد. اشکش جاری شد و گفت کاش بزرگتر بودم و میتوانستم برای این مادربزرگ سالخورده کاری کنم و از غصّه غش کرد! 

ناگهان تمام خانه پر از نور شد. پری اشک و پری لبخند لرزان به پیرزن پناه بردند و قایم شدند. پیرزن همچنان که در خواب بود همزمان لبخندی بر لبش نقش بست و اشکی از زیر عینکش چکید. دو پری آنقدر به سرعت بال زده بودند که اشتباهی روی چشم و لب پیرزن افتاده بودند.

نور چرخید و چرخید و به آسمان رفت. پری کریسمس به زحمت برخاست و از دیدن انعکاس خود در شیشه ی پنجره جا خورد. او به دختری زیبا و واقعی تبدیل شده بود! همه چیز را که قبلاً چون غول بزرگ میدید کوچک شده بودند!

پری اشک و پری لبخند با صدایی ریز و نامفهوم از آغوش پیرزن بیرون پریدند و با دیدن ظاهر جدید پری کریسمس جیغ کوتاهی کشیدند و از هوش رفتند. باز نوری فضای اتاق را پر کرد. پری کریسمس چشمهایش را بست و وقتی گشود بجای پری اشک یک بز سفید و به جای پری لبخند یک مرغ تپلو دید.

خندید و گفت خدای من شما دوتا چقدر بامزه شدید. چرخی زد و ادامه داد من را ببینید منم عوض شدم. حالا آنقدر قوی و پر زورم که بتونم جارو را تکان بدهم و خانه را مرتّب کنم و شروع کرد زیر لب آواز خواندن و رُفت و روب. 

چند ساعت بعد خانه از تمیزی برق میزد و از زمین تا آسمان متفاوت شده بود.

مرغ و بز را به طویله و مرغ دانی انتقال داد و سوپ پیرزن را هم زد. بوی خوش زندگی خانه را پر کرده بود.

صدای زنگوله ای شنید. از پنجره بیرون را پایید و تنها چیزی که دید رد سورتمه ی پاپانوئل بود که در آسمان شب مثل خورده الماس می‌درخشید.

پری کریسمس در را گشود و سبدی جلوی در دید که درون آن دو جفت جوراب پشمی قرار داشت. 

جوراب را پوشید و از گرمایش لبخند زد. آرام آرام جورابهای پیرزن که خوابش حسابی غلیظ شده بود، را به او پوشاند.

پری کریسمس دقایقی به چهره ی پیرزن نگریست. گردنش روی شانه افتاده بود و سوت وار نفس می‌کشید. سپس پشت میز نشست و به شیرینی های خوشبو خیره شد و کم کم خوابش برد.

صبح با صدای بدخلق پیرزن بیدار شد.

_ تو کی هستی؟...

_ من... من... رزالتا هستم... پدر و مادرم را از دست داده ام و با بزم سفیدک و مرغم خانم تپل در سرما به خانه ی شما پناه آوردم. 

پیرزن چهره ی گره کرده اش را گشود و گفت

_ من دلّا هستم و همینطور که میبینی تنها و فرسوده ام. خوشحال میشوم همدم و کمک حالی داشته باشم. 

رزالتا و دلّا سالیان سال در کنار هم زندگی خوب خوشی سپری کردند. آنها از شیرهای خوش طعم سفیدک و تخم مرغ های دو زرده ی تپل خانم شیرینی های خوشمزه ای پختند و در دهکده های اطراف کسب و کارشان پر رونق شد.

و امّا رزالتا برای همیشه از یاد برد که روزی پری کریسمس بوده است!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاهدختِ من می باشد