پرنسس رزالینپرنسس رزالین، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه سن داره

شاهدختِ من

سه قصّه ی بامزه برای بچّه های بامزه...

1400/8/26 16:10
نویسنده : هلیآ
121 بازدید
اشتراک گذاری

قورباغه ی بازیگوش

نویسنده: اسماء هلیآ دگلی

شات سوم

در زمانهای دور آن هنگام که قورباغه ها بر جهان حکم رانی میکردند، قورباغه ای بود که برعکس دیگران به جای جنگ و رقابت بر سر قدرت در برکه ای دنج و دور افتاده زندگی می کرد. قورباغه ی کوچک هر صبح در دنیای شاد و کوچکش بیدار میشد و در برکه ی سبز و لاجوردی رنگش شنا میکرد. روی برگها و گلبرگ های نیلوفرها میپرید و نیم روز خیره به آسمان لم میداد و در حال خوشی غرق میشد. شبها در کنار کرم شبتاب و سنجاقک زیر برگهای خشک و وارفته ی گیاهان و گاهی میان علفهای بلند میخوابید و قورقورش میان جیرجیر جیرجیرک ها و گاهی زوزه ی باد می‌پیچید و برکه را پر میکرد. جای او قطعاً بهترین جای جهان بود. غافل از اینکه جغدی که بالای درخت کاج مشرف به برکه لانه داشت، همواره او را میپایید و گاهی هوس شکار و قورت دادن قورباغه ای کوچک به سرش میزد امّا فوراً پشیمان میشد و همانطور به تماشا میپرداخت. و امّا صبح ها که با صدای پرندگان سحرخیز بیدار میشد و همزمان تیز چنگال شکارچی خطرناک هم از آسمان او را به نظاره مینشست.

زندگی آرام و سرخوشانه ی قورباغه ی کوچک آرزوی هرکسی بود امّا هیچکس نمیدانست او با چه ترسی زندگی میکند!

شبی بالاخره جغد برای شکارش پایین آمد و همین که خواست با چنگالهایش او را از جا بکند قورباغه ی کوچک از جا پرید و لرزان به عمق برکه پناه برد. جغد لب برکه نشست و خندید.

_ هوهو هاها... اگر بگذاری بخورمت قبلش میبرمت بالا و میچرخانمت. تو باید دنیای دیگر قورباغه ها را ببینی... تو باید خودت را بشناسی! 

قورباغه ی کوچک کنجکاوانه سرش را از برکه بیرون آورد و گفت 

_ چه فایده... عمرم تمام میشود و خواهم مرد.

_ دنیای بیرون را تجربه کن کن کوچولو...شاید به رحم آمدم و نخوردمت... 

قورباغه با ترس و هیجان قبول کرد و خود را به چنگال جغد سپرد.

جغد بالهای سنگینش را به حرکت درآورد و با هم بر فراز بزرگترین و کوچکترین شهرهای قورباغه ها پرواز کردند. 

قورباغه ی کوچک جیغ کشید 

_ وای... خدای من...آنجا... آنجا...این امکان ندارد... 

_ هاهاهوهو... بله آن تویی باور نمیکنی؟

_ میبینم و باور میکنم...مسلّم است...من...

_ تو همان قورباغه ی گم شده ای که شهر قورباغه ها او را کم دارد و همه دنبالش میگردند... سالهاست که تصاویرت دست به دست میشود و راجع به تو صحبت میکنند ... خیلی ها میخواستند تو را ببینند... خیلی ها هم می‌خواهند تو نباشی...امّا هستی...

و قورباغه ی کوچک را تلپی انداخت پایین. قورباغه کوچولو آه و ناله ی ضعیفی کرد و دستش کمی زخم شده بود. قطره ای از خونش روی گلبرگی چکید. خود را جمع و جور کرد و در تاریکی از میان اشباح درختان گذشت و نزدیکی صبح خسته و بی رمق به برکه اش رسید امّا هنوز حالش جا نیامده بود که حس کرد دوباره در آسمان به پرواز در می آید امّا اینبار بالاتر و سریعتر! سرش را که بلند کرد خود را میان پنجه های تیز چنگال دید. نزدیک بود از ترس غش کند. امّا همانطور که بالاتر و بالاتر رفتند حالش بهتر شد. چشمهایش را گشود مثل رویا بود. فراتر از هر جایی مسلّماً. هیچ قورباغه ای به آن حدّ از پرواز نرسیده بود. تمام دنیا زیر پایش بود.

_ خدای من...امکان ندارد... چقدر زیبا ست و از شدّت شوق اشکش فرو ریخت.

تیز چنگال آرام آرام چرخید و او را زمین نهاد. قورباغه ی کوچک بدون آنکه توجّه کند افتاد و خوابش برد.

از همهمه چشمانش را گشود خود را میان تشت بزرگی از گل یافت! بوی خوش گلها شامه اش را نوازش میداد. دو طرفش دو ظرف بلورین زیبا قرار داشت که در یکی یک قطره ی خون و در دیگری یک قطره ی اشک بود.

چه خبر بود؟میان خیل عظیمی از قورباغه ها در یک سالن بزرگ گیر افتاده بود. پاورچین پاورچین خارج شد و تا جایی که توان داشت سمت دشت پرید. بعد از دو شبانه روز به برکه اش رسید. کرم شبتاب و سنجاقک گفتند 

_ خدای من کجا بودی؟ پس بالاخره فهمیدی؟

_ شما میدونستید؟ 

و هر سه زدند زیر خنده. او دنیایی را تجربه کرده بود که کمتر کسی میتوانست از آن سخن بگوید و یا به یادش بیاورد. بعد از آن نه از جغد خبری شد نه از تیز چنگال و تا پایان عمر در کنار سنجاقک و کرم شبتاب به خوبی و خوشی زندگی کرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاهدختِ من می باشد