پرنسس رزالینپرنسس رزالین، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

شاهدختِ من

نوول

1399/10/17 19:11
نویسنده : هلیآ
717 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی یک دل مشغولی ساده از یک زندگی معمولی میتونه سوژه ای برای خلق یک اثر هنری باشه. مدل لباس، نقاشی، قطعه ای شعر، رمان، یک صفحه نت نوشته و...

عنوان: ماجراهای من و خانوم هاسکی
نویسنده: اسماء(هلیا) دگلی
هوا ابری ست. دما و وزش باد مناسب است. همه چیز برای شروع روزی نه شاید عالی اما خوب مهیا ست. حداقل از حیث شرایط جوی!
هلینا همچنان نیم تنه و لگ دیروز را پوشیده. پاچه هایش را چند دور تا زده تا علاوه بر نمایاندن ساق پای تراشیده اش هماهنگی تحسین برانگیزی با سر آستینش که به همین فرم مدل داده ایجاد کرده باشد. رژ لب صورتی تند و موهای پر پیچ و تابی که از زیر کلاه فرانسویش بیرون ریخته ظاهری مناسب و حتی دور از انتظار برای کسی در شرایط اوست.
دیشب باز همان کابوس به سراغش آمده. کابوس خانوم هاسکی!
 هلینا عاشق سگها خصوصاً نژاد هاسکی ست و دندانهای برنده ی خانوم هاسکی که تا مغز استخوانش فرو میرود و با نفرتی وصف ناشدنی ساق پا یا ساق دستش را پاره می کند هم چیزی از این علاقه کم نکرده. 
به هر حال این فقط یک کابوس است. گذرا و بی اهمیت. حتی اگر هر شب تکرار شود.
 او تا کنون راجبه کابوس سگها با کسی صحبت نکرده و قصد ندارد از این به بعد هم با احدی در میان بگذارد. زندگی روتین و آرام هلینا در دنیای واقعی به همچون هیجانی در مجاز نیاز دارد.
به سرعت از جا بر میخیزد. تجربه به او ثابت کرده هر یک دقیقه بیدار ماندن در تخت خوابش او را یک ساعت عقب می اندازد.
رُزینا دختر کوچکش همچنان خواب است و جوری خود را میان چین لحاف استتار کرده که سر و تهش معلوم نیست. در نگاه اول انگار رزینا اصلاً توی تختش نیست!
مطابق هر صبح هلینا با خانه ای منفجر شده رو به رو ست که باید تمیزش کند. مثل ورزش ذهنی و جسمی صبحگاهی ست! 
هر روز که اسباب بازی ها و سازه های عجیب و گاهاً حیرت برانگیز رزینا را جمع می کند با خودش فکر می کند " یعنی دختر من چش شده؟ از چیزی ناراحته؟ میخواد پیغامی به من بده؟ شاید هم برای کودک4 ساله طبیعی باشه اما اگه نه چی؟ شاید هم یه نابغه ست و در حال ارائه ی استعدادهای جدید و منحصر به فرد خودش به دنیا ست!"
هلینا صدای ذهنش را کم میکند. ولوم بین هفت تا هشت کافی ست. سراغ خمیر شیرینی من در آوردی اش میرود که از دیشب کنار شومینه گذاشته تا ور بیاید. شیرینی هایی که میتوانند مشتریان پر و پا قرص داشته باشند و کسب و کار پر رونقی برای هلینا ایجاد کنند و او متواضعانه خود را در کنج آشپزخانه ی دنجش محصور کرده.
هلینا کمابیش کابوسهای شب گذشته را به یاد می آورد و فکری میشود. هاسکی و دیگر سگها گاهی به رزینا و حتی همسرش نیز حمله ور میشوند. گاهی به کل اهالی شهر!
همانطور که آخرین شیرینی را در روغن فراوان سرخ میکند با خودش میگوید "زین zeyn! خودشه چه اسم خوبی زین صداش میکنم".
سعی میکند روی پنجه هایش به سبک یک بالرین برقصد "زین...زین خشن اما دوست داشتنی... هاسکی خانوم!"
صدای ظریف و نازک رزینا از حال خوش میپراندش. "مامان... مامان... پیشم بشین".
نکند رزینا هم خواب زین را دیده باشد؟ هلینا سعی میکند با لالایی که برای رزینا سروده به خوابی آرام دعوتش کند.
به آشپزخانه باز میگردد. دمنوش خاصش آماده است. ماگش را تا لبه پر میکند و از عطر خوشش لذت میبرد. نعنا واضحتر است و دارچینی که دو سال از تاریخش گذشته کمتر.
"امممم با شیرینی داغ خیلی میچسبه"
حالا دیگر تقریباً هیچ کاری ندارد. کتابش را ورق میزند و واژه به واژه ، سطر به سطر پیش میرود. گاهی غمگین میشود و گاهی شاد. گاهی اشک چشمانش را خیس میکند و گاهی بی حالت است. و چیزی که همواره با اوست زین است! گاهی دلش برای زین و آشفتگی اش میسوزد. گاهی دلش میخواهد کمکش کند اما انگار از قبل میداند محبت او به زین نیامده. شاید از پنجه ها و آرواره هایش میترسد.
سرش گنگ میشود و بدنش به سستی میگراید. علتش را میداند. نوسانات قند و فشار خون.
هیبتی وِرد خوان، پوشیده در پوششی سیاه رنگ و مندرس، ظرف عودی در دست وارد میشود. هلینا نگاهی به قامتش می اندازد و بی تفاوت ماسک سبوسی را که آماده کرده روی پوست تمیزش ماساژ میدهد. پیرزن چیزی در گوشش زمزمه میکند و از همان راهی که آمده باز میگردد. 
"خودم میدونستم. بابت زحمتت ممنون"
تا به یاد داشت همواره سپاسگزار لطف دیگران هر قدر کوچک بوده. شاید برای همین بود که معمولاً شاکی نمیشد و خانوم هاسکی نقطه ی مقابل مینمود. اما پیرزن چه گفت؟ چگونه هلینا پیشگویانه تر عذرش را خواست؟ 
رزینا بیدار شده. صورت شسته اش را نشان میدهد. هلینا در آغوش میفشاردش و به خوردن صبحانه دعوتش میکند. رزینا شکلات و برنامه ی کودک مورد علاقه اش را ترجیح میدهد.
هلینا اسفنج کفی در مشت به طرف اتاق خواب نیمه تاریکش سر میخورد. انگار پاهایش زمین را لمس نمیکنند. آنقدر برایش عادی ست که به محض ورود مشغول پاک کردن خط چشم از روی کمد میشود. نقاشی های رزینا!
صدای پیرزن در اتاق میپیچد و از طنینش شیشه ها میلرزند. "یادت نره هلینای ما... هاسکی خانوم همیشه پر از کینه بوده و هست... چه با دلیل چه بی دلیل"
هلینا انگار نشنیده. آوازی زیر لب زمزمه می کند و به کارش ادامه میدهد.
*پایان*

پسندها (5)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاهدختِ من می باشد