👫سالگرد ازدواج منو باباییت مبارک👫
قبل از انتخابات سال 88 ایران بود که من و بابایی توی محضرخونه عقد کردیم. زوج خوبی بودیم. هر دوتا باهوش، هر دوتا خوش تیپ، هر دوتا مهربون. یه سر داشتیمو هزار سودا. چیزی که همیشه به راه بود قهرهای من بود و دسته گل خریدن های بابایی. مثل چسب به هم میچسبیدیم. جوری که اوایل عقد بابایی یه اتاق بالای کارگاهش رو وسایل چید و با هم زندگی میکردیم.
عالی بود اما یه چیزیم بود که نمیدونستم چیه. غمی بود که علتشو نمیدونستم. حالمو خیلی بد میکرد اما نمیفهمیدم چرا.
هر عصر سی دی گلچین آهنگهای مایکل جکسون و شکیرا و ریانا رو پلی میکردم باندها رو روشن می کردمو نیم ساعت ایروبیک میرفتم. مایکل جکسون سلیبریتی محبوبم بود. اسطوره ی نوجونیم بود. ذره ذره ی حرکاتش و هر چیزی که مربوط به اون بود مجذوبم میکرد و میکنه. گاهی وقتا وسط تمرینم جیغ میزدم مایکل عاشقتم.
یکی از عصرهای آذر ماه در حال قدم زدن بودیم که بابایی گفت هلیا مایکل جکسون فوت کرده. صداشو نمیشنیدم. چند بار تکرار کرد تا حالیم شد. پرس و جو که کردم گفتن خبرش دروغ بود!!
تموم شد! یه چیزی توی دلم هُرّی ریخت. چند ماه گذشته بود و به من نگفته بودن. اشکم نمیومد.
بدلها هم فقط مسکن بودن. اینقدر گفتن هست، نیست که نسبت به مفهوم مرگ سِر شدم. البته بد هم نبود اما اشکم نمیومد.
مدتی برنامه های آقای دونالد ترامپ رو دنبال می کردم. ایشون رو قبل از ریاستجمهوری میشناختم. هوش و قدرتش قابل تحسین و الگو پذیری بود.(اصولاً من هیچوقت الگوی ایرانی انتخاب نکردم)
اون وقتا برنامه ای میدیدم به داوری و نظارت آقای ترامپ و یکی از شرکت کننده ها خواهر مایکل جکسون بود! تا دیدمش اشکم در اومد. تونستم گریه کنم. با دنبال کردن برنامه حال منم خوب شد. رفته رفته در گیر تم پر هیجان برنامه شدم. برگشتم به زندگی. کمی بعد هم اقدام به بارداری کردمو شما کُمپُلی من به دنیا اومدی و شدی همه ی زندگیمون.
شکار لحظه ها! روی کاناپه ی مورد علاقت میشینی و با صدای نازت نطقهای حکیمانه ایراد میفرمایی. چطور نمیرم برات رز طلایی؟
اون وقتامون دوازده سال پیش.
همسرم تاج سرم سالگرد یکی شدنمون مبارک. سالهای سال بگذره و به خوشی پیر شیم به پای هم. آمین.