پست گذاری با چشمان بسته
* چشمام خسته و خوابالودن اما خوابم نمیاد.هر وقت ذهنم درگیر باشه اینجوری میشم. و الان همه ی فکرم مونده پیش جشنواره ی ادبی جلال آل احمد که فراخوانش واسم ایمیل شده. از طرفی هم واژه ها هجوم میارن و گلدختری نمیذاره بنویسم و این مغزمو چنگ میزنه.بعضی وقتها اونقدر عمیق که حس میکنم مغزم شده خمیر پیراشکی! عادت دارم روی کاغذ و حتماً با مدادهای بازیافتی از روزنامه باطله بنویسم.حس عجیبی دارن این مدادها.انگار میفهمن و از لایه های ذهنم باخبرن.مدادهای آگاه! انگار از چرخه ی تناسخ رد شدن. مدادهای کامل! و بدبیاری یعنی مدادم تموم شده. بابایی گلی هم چندتا نوشت افزاری رفته اما پیدا نکرده. *** از سری خاطرات سفر اینکه تا قبل از رفتنمون شما چهار دستو پا نمیرفتی م...