به یاد زنده یاد خواب شبانه!
دیشب شهر غرق در مه بود. سرد و مسحور کننده. چراغها با سوسوی محو دورتر به نظر میرسیدند. انگار از زمین کنده شده بودیم و سوار ابرها بودیم. گونه هامون رو چسبونده بودیم به خنکای شیشه ی پنجره. ریز ریز میخندیدی و هیجان زده بودی قربونت برم من. منم بابایی رو صدا میزدم که بیاد این منظره ی بکر رو ببینه.
نازگل مادر، الان که مینویسم شما و بابایی خوابید. یعنی باید بابایی بخوابه و مطمئن بشی که خوابه تا رضا بدی به خوابیدن! منم بیخوابی زده به سرم و نتیجه ش شد یک کیک آجیلی، سوپ عدس، کتلت سیب زمینی، پنکیک ترخون و چند مگ موسیقی و خوندن یک شات دیگه از کتابی که آخرین جیره ی زمستونیمه.
فضا اونقدر ساکته که صدایی جز تیک تاک ساعت و سوت نفس هاتون و غار غار پکیج نمیاد و چقدر جای خالی جیغهای بنفشت به همون وضوح حس میشه جان و جهان مادر💎.
از شیرین کاریات بگم...
چند روز پیش خودتو روی زمین جمع کرده بودی و ملوسانه میگفتی من مرغم نشستم جوجه کوچولوم از تخم در بیاد! یه کاسه بغلت بود و زیر کاسه هم یه عروسک کوچولو! ای جان دلم😍.
مدتیه خانوم شعبده باز شدی و کلی نمایش مهیج برای منو عروسکات اجرا میکنی دورت بگردم💖.
بعضی عصرها هم با توپ پیلاتست فوتبال و توپ و عصا بازی میکنیم! شمام کلی گل میزنی جونم 💓.
فعلاً چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد که واست ثبت کنم نازدونه ی دردونه💝.
شب مهتابی بهمن ماهیت بخیر عسلکم 💋❤.
آلاچیقهای ساده اما روح نواز روی رودخونه...