نوول
عنوان: دونده
نویسنده: اسماء (هلیا) دگلی
اتاق کوچک دور تا دور از بالا و پایین بین کمدهای فلزی احاطه شده. یک ساعت قدیمی خواب رفته و یک عکس رنگ و رو رفته ی آیت الله خمینی جفت هم به دیوار نسب است.
هوای اتاقک، گرم و مرطوب و مخلوط با بوی توالتی که با دربی آلمینیومی و چفت نَشَوَنده از اتاقک جدا میشود، برای هر رهگذری مشمئز کننده است.
روی نیمکت چوبی جرم گرفته دختری ۱۶،۱۷ ساله پوشیده در لباس ورزشی لمیده. مچاله و بی رمق.
قطرات عرق و اشک با لرزشهای ریز و پیوسته ی شانه اش توامان فرو میریزند. حلقه های موهای بلوند تیره به صورتش چسبیده، ابروهای روشن و مژه های بلندش هم از هجوم قطرات شور در امان نمانده و هجم روشن و خیسش همچون رز صورتی ظریفی میان شاخه های تیغدار و تنیده در هم احاطه شده.
صدای اذان بلند میشود و بعد از آن گامهای محکم اتاق را میلرزانند. لبخند روی لب عکس مینشیند و تا بناگوش به دو طرف کشیده میشود.
رز صورتی سرش را به نرمی به طرف در میچرخاند. چند دختر هم سن و سال خودش خندان و پر صدا چنان که به هلهله شبیه است به طرف نمازخانه میشتابند.
رز صورتی گونه هایش گل انداخته و بی قرار است. زانوانش را بغل میگیرد و سرش را به آن تکیه میدهد.
صدای اذان سپس اقامه گو و امام جماعت و صدای پچ پچ مانندِ نمازگزاران به گوشش وارد شده و محو میشوند همچون زدودن غبار از آینه ای قدیمی با یک فوت.
طنین صدای زیپ به ساعت خفته دهن کجی میکند و خرگوش صورتی آویزش نم نمک میخندد.
رز صورتی هندزفری اش را در گوشش جای میدهد و میوزیک مورد علاقه اش را پلی میکند و با قدمهایی به نرمی موجی آرام از ورزشگاه بیرون می آید.
تلفنش زنگ میخورد.
- کجایی مادر
- دارم میام خونه مامان.
- قربونت برم الهی چی شد جان دلم؟ عضو تیم شدی؟
- هه ... معلومه که نه...
- ... چی؟ ... تو بهترین دونده ی دبیرستانی ...
- هه هه ... آره اما قبول نشدم
- چرا اون وقت؟
- ... خب ... چون توی مسیر خودم میدویدم ...
باز چشمه ی اشکهای داغ از کنج چشمخانه اش جوشید. رز صورتی برخورد چیزی خیس و خنک به نوک بینی اش را حس کرد. سرش را به سمت آسمان بلند کرد. قطرات باران یکی پس از دیگری روی صورتش لغزیدند.
پایان...