لارنامه
ما الان لار هستیم عشق من .شنبه آقاجون واسه مراسم تحلیفشون اومدن تهران و یکشنبه اومدن رشت پیش ما و سه شنبه منو شما و آقاجون اومدیم لار و قراره تا یلدا بمونیم.سفر خیلی خوبی بود.مامانجون و دایی دانیال لحظه شماری میکردن برسیم.وقتی هم رسیدیم مامانجون بغلت کرد و رفت .زمین و زمانو فراموش کرده بود .دایی جون هم پیتزای مورد علاقمو گرفته بود که نوش جان کردیم .بعد هم اسکایپی با بابایی حرفیدیم.اما چند ساعت بعد شروع کردی به گریه های شدید.تا دیر وقت سوار ماشین بودیمو خیابون گردی داشتیم بلکه آروم شی .یه نفس میگفتی "ابو" عادت داری شبها بابایی بخوابونتت و حالا که نبود واسش دلتنگ بودی و صداش میکردی.هیچکس باورش نمیشه اما شما واقعاً منو بابایی رو صدا م...