پرنسس رزالینپرنسس رزالین، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

شاهدختِ من

یک گزارش اجمالی!

هر عصر نزدیکی های ساعت پنج آقاجون و مامانجون تماس میگیرن و حالمون رو میپرسن. نمیذاری حرف بزنم گوشی رو از دستم میکشی و میچسبونی به صورتت و با یه لبخند ناز به صداشون که از اونور خط قربون صدقت میرن گوش میدی. گوشی رو که قطع میکنم گریه میکنی.الهی بگردم دورت. هوای گرم تابستون مانع دیدارمون شده نازگلکم وگرنه حتمن میرفتیم. در عوض هر روز از افطار تا سحر خونه ی مادر جونیم. باباعلی و مادرجون دوست دارن هرشب ببیننت و میگن بهت عادت کردن.درسته که ما هم بهشون عادت کردیم اما هر چی به بابایی میگم زیاد مزاحم نشیم قبول نمیکنه.طفلی مادرجون خیلی به زحمت میوفتن و این ناراحتم میکنه.خیلی ضعیف شدن.هرچی اصرار میکنم کمک کنم نمیذارن. راستی عمه جون میترا رو صدا میز...
16 خرداد 1396

نوستالژیک فتو

امروز عکسهایی از زمان بچگی خودم و داداشم دایی دانیالت  رو دارم. مجبور شدم تعداد معدودی از عکسا رو بذارم چون خانمهای بالغ دهه ی شصتی با اون تیپهای خاص و زیباشون باید حذف میشدن :).کیفیتشونم پایینه چون باید از روشون عکس گرفتم. شما واضح تصور کنید مامی در زیر یک سالگی دایی جون که بیشتر عکساش پیش خودشه.چندتا مشترک و این یه دونه پیش منه پیش دبستانی و دبستان در حال هنرنمایی البته من پایه ی ثابت مراسمات و جاشنها بودم ولی فقط سه تا عکس دارم. منو عروسکهای محبوبم در ادوار مختلف تولد.چون منو دایی جونت اسفندی بودیم جشنمون رو در یک روز گرفتن همیشه سالم و موفق و شاد باشیم داداشی جون دلم.زیر سایه ی خد...
13 خرداد 1396

جونم...

مادر دختری   با این صحنه رو به رو شدیم و جونمون برات در رفت. راستییییییییی ماگم رو خانم رز پیداش کردی! میخواستی پشت یخچال رو بهش نشون بدم یهو ماگ عزیزمو اونجا دیدم.عاشقتم شاهدختم ...
12 خرداد 1396

امسال رمضانم مبارکتر است

نمیدونم چه کار خوبی کرده بودیم که خدا شما رو به ما هدیه داد اونم کاملاً به موقع! وقتی که جای خالیت داشت کم کم حس میشد. اولین ماه رمضانته عشق من زندگی من جون من نفس من کیت کت من مطابق معمول هرشب خونه ی مادرجونیم.بعضی وقتا واسه افطار بعضی وقتا دوازده شب به بعد  وروجک باهوش من بعضی از اجزاء بدن رو کامل میشناسه. دست،پا، دماغ،گوش،پیشونی . دست رو تلفظ میکنی دستمون رو میگیریو میگی دَت.  وقتایی هم که می ایستی پاهاتو نگاه میکنیو میگی پَ پَ پَ. خودم حدس میزنم کلمات دیگه ای هم میگی اما چون هنوز بی دندونی مفهوم نیستن. واست یه قصه تعریف میکردم که گرگ کوچولو میگفت اَووووووو.از اون لحظه به بعد شمام این صدا رو  تکرارش میکنی.  ...
9 خرداد 1396

یه تجربه ی جالب

دیروز یه تجربه ی جالب داشتم. عمه جون ماریای شما دستیار کارگردان تله فیلمی بود و برای یک نقش محدود با دو پلان کوتاه  ازم خواست وقت بذارم. حالا من مونده بودم چی بپوشم! خصوصاً که باید پوشیده میرفتم.منم فقط یه دونه مانتوی جلو بسته داشتم که اونم آستینش کوتاه بود.خلاصه به کمک چادر ملی حجاب گرفتمو رفتم. واقعاً بازیگری چقدر انرژی و علاقه میخواد. آقای کارگردان یک پلان دیگه اضافه کرد و در مجموع سه پلان در قالب زنی که مشکلات خانوادگی داره داشتم. تا قبلش با ماریا جون میگفتیم و میخندیدیم اما گریم غمبار و لباسام یهو افسردم کرد. کارگردان معتقد بود چهره ی من زیادی بشاش و آرومه و نمیدونست من شب تا صبح بخاطر دخترگلی بیدار بودم و هر لحظه امکان داره ...
5 خرداد 1396

هشتمین ماهگرد شاهدختم و هشتمین سالگرد ازدواج ما

عصر جمعه هشتمین سالگرد ازدواج منو بابایی بود و شبش هم شب هشتمین ماهگرد شما نازدونه خانوم باهوشم.  شب مرغ سیاه مخصوص هلیایی رو پختم که دستورش ابتکار خودمه و بابایی هم عاااشقشه. خواستم یه سفره ی زیبا و عاشقانه بچینم دو تا دونه عکس یادگاری بگیریم اما مگه گذاشتی! زمین و زمان رو به هم ریختی. دستور پخت مرغ سیاه هلیایی: توی شکم مرغ رو با فلفل دلمه و پیاز و چوچاق پر میکنیم و کل مرغ رو در مخلوطی از نمک و فلفل رب انار و شیره خرما به مدت بیست و چهار ساعت میخوابونیم. و بعد در فر میپزیم. این مرینید ترش و شیرینه و طعمش عالیه. یه کیک کوچیک هم واسه ماهگرد پختم. بابایی هم واست اسباب بازی خرید.  ای جونم عشقم دست میزنه و میرقصه&n...
30 ارديبهشت 1396

روزنگار

الهی مامان دورت بگرده جون دلم امروز عصر رفتیم طبیعت گردی. پیشنهادشو من دادمو رفتیم اطراف قلعه رودخان.خیلی خوشگذشت. شمام کلی تاب بازی کردی.اول یکمی ترسیدی چون تاب بلندی بود اما بعد شروع کردی به ذوق و جیغ.بابایی هم تند هل میداد و میرفتی آسمون.بعدهم بستنی سرخ شده خوردیم که مال منو شما نقش زمین کردی.منم عوضش دوتا ماچ از دستای کوچولوت گرفتم.خیلی ام خوشمزه تر بود.عشق منی  این عکستو خیلی دوست دارم.فرستادم واسه یه پیج و روی بالش چاپش کردند.خودت که عاشق بالشتی. الهی قربونت برم عسل نمکیه من. همیشه سالم و شاد و خوشبخت باشی دختر قشنگم.  در پناه خدای مهربون. شما و همه ی بچّه ها. آمین. ...
25 ارديبهشت 1396

چاپ دومین کتابم

دومین کتابم با عنوان "تاوان برتری"  چاپ شد. اینم عکس کتاب دوم که داستانی ست در قالب کوتاه-بلند.  جدیدن دستاتو میگیرم روی پاهات می ایستی اما قدم برداشتن واست سخته.قربون دست و پای کوچولوت برم عسل نمکی خانوم. ...
21 ارديبهشت 1396

خانواده ی خوب پدری

پریشب آش رشته پختم و رفتیم خونه ی مادرجون که دور هم بخوریم.خیلی خوب شد و همه تعریف کردن نوش جونشون.مادرجونت وقتی باردار بودم  زحمت میکشید و هر ظهر ناهار میذاشت و بابایی بعد از کارش میرفت میگرفت و میومد خونه.دست پختشم عااالی.و در کنار هر وعده ناهار کلی هم مخلفات مثل زیتون یا سالاد یا ترشی یا بورانی.خلاصه به عشق ناهار مادرجون از تخت بیرون میومدم.گفتم یه آش خوب بذارم یه اپسیلون از لطفشون جبران بشه. هر وقت میریم خونشون یا خودشون تشریف میارن بابا علی تو رو زمین نمیذاره.همش بغلو بازی.اونقدر که لباست بوی ادکلن باباعلی رو میگیره.نسبت به ایشون هم حس مالکیت داری بطوری که اگه دخترعموت رو بغل کنه میزنی زیر گریه.کلا بین شما سه تا سر باباعل...
8 ارديبهشت 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاهدختِ من می باشد