یک گزارش اجمالی!
هر عصر نزدیکی های ساعت پنج آقاجون و مامانجون تماس میگیرن و حالمون رو میپرسن. نمیذاری حرف بزنم گوشی رو از دستم میکشی و میچسبونی به صورتت و با یه لبخند ناز به صداشون که از اونور خط قربون صدقت میرن گوش میدی. گوشی رو که قطع میکنم گریه میکنی.الهی بگردم دورت. هوای گرم تابستون مانع دیدارمون شده نازگلکم وگرنه حتمن میرفتیم. در عوض هر روز از افطار تا سحر خونه ی مادر جونیم. باباعلی و مادرجون دوست دارن هرشب ببیننت و میگن بهت عادت کردن.درسته که ما هم بهشون عادت کردیم اما هر چی به بابایی میگم زیاد مزاحم نشیم قبول نمیکنه.طفلی مادرجون خیلی به زحمت میوفتن و این ناراحتم میکنه.خیلی ضعیف شدن.هرچی اصرار میکنم کمک کنم نمیذارن. راستی عمه جون میترا رو صدا میز...