پرنسس رزالینپرنسس رزالین، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

شاهدختِ من

نو بهاریهایمان لبریز نور بادا

همیشه برعکس دیگران که باید لحظه ی سال تحویل همه چیزشون جدید میبود من با خودم فکر میکردم چی کم دارم و فقط همونو میخواستم. یعنی اگه عید بشه و همه چی داشته باشم فقط جوراب یا لباس زیر، کرم، مسواک و... میخرم. میدونم این طرز فکر و رفتارم در ایران خیلی عجیب به نظر میاد اما به نظر خودم سنجیده تره. مسلماً به خسّت ربط نداره بلکه به هوش اقتصادی و فرابینی مامانیت ربط داره دختر عزیزم. برای دیزاین سفره هفت سین هم هیچوقت خرج اضافه نمیکنم و سعی میکنم از هر چی توی خونه هست استفاده کنم. اینجوری باعث میشه بیشتر فکرمو بکار بندازم و این خوشحالترم میکنه. هفت سین امسال رو تصمیم گرفتم توی ظرف تریپلکس انگلیسی بچینم. جمعو جوره و به نظرم چشم نواز میاد. سبزه هم دلم ن...
12 اسفند 1399

به پایان راه میجوید سرد فصلِ مه آلینِ غبارینم

 این پست زمستونی رو میخوام با قربون صدقه رفتنت شروع کنم خانومی. الهی مادر دورت بگرده جان جانم💝 قربون صدای نازت❤مهربونی گاه و بیگاهت💘 زلف طلایی پر پیچ و تابت💖 لپای گلی تپلوت💓 بوسیدنی مادر💋 *واست اپ موسیقی دان کردم. چند بار از روی الگو نواختی و بعد نت نوشته رو از حفظ نواختی. آهنگ تولدت مبارک. اپ بامزه ایه الفبا رو روی کلاویه های گرافیکی نوشته و با لمسشون همون صدا تولید میشه . منو بابایی اول فکر کردیم موسیقی از گوشیت پلی کردی خلاصه چند بار اجرا کردی تا باورمون شد! خدا حفظت کنه مادر. بعدم گفتی میخوام آهنگ خودمو بزنم! ریتم جالب و هماهنگی داشت. دارم پس انداز میکنم پیانو بخرم. این حرکتت مصرترم کرد. **دو...
3 اسفند 1399

پنجاه و سومین ماهگرد پرنسس رزالین👑🌹

این پست رو زودتر نوشتم. ماهگردتم زودتر برگزار شد عسل نمکی خانوم جونم💖 چون امکان داره فردا شب به بعد نت نداشته باشم.  از بیست و چهارم بهمن ماه شروع میکنم که تولد بابایی بود. بابایی خواب بود و منو شما شروع کردیم به چیدن میز خوشمزه واسه بابایی. روی پنجه ی پا راه میرفتیم و سرعت عملمون انصافاً ستودنی بود. شما دستمال به دست مشغول گردگیری بودی جان دلم و توی پخت کیک و درست کردن ژله هم کمک کردی قربونت برم عسل نمکی خانوم😚. چقدر هیجان داشتی عشق من و اون حال و هوای تو یه دنیا برای من می ارزید. بابایی ۳۹ ساله شد. الهی تنش سالم و سایه ش بالا سرمون باشه. چهاردهم فوریه روز ولنتاین بابایی این دو تا گلدو...
28 بهمن 1399

نوول

عنوان: دونده نویسنده: اسماء (هلیا) دگلی اتاق کوچک دور تا دور از بالا و پایین بین کمدهای فلزی احاطه شده. یک ساعت قدیمی خواب رفته و یک عکس رنگ و رو رفته ی آیت الله خمینی جفت هم به دیوار نسب است. هوای اتاقک، گرم و مرطوب و مخلوط با بوی توالتی که با دربی آلمینیومی و چفت نَشَوَنده از اتاقک جدا میشود، برای هر رهگذری مشمئز کننده است. روی نیمکت چوبی جرم گرفته دختری ۱۶،۱۷ ساله پوشیده در لباس ورزشی لمیده. مچاله و بی رمق. قطرات عرق و اشک با لرزشهای ریز و پیوسته ی شانه اش توامان فرو میریزند. حلقه های موهای بلوند تیره به صورتش چسبیده، ابروهای روشن و مژه های بلندش هم از هجوم قطرات شور در امان نمانده و هجم روشن و خیسش همچون رز ...
21 بهمن 1399

👸Lucky cute

"هیسسسسسس ساکت باشید بچم خوابه" شبها خونه ی ما پر میشه از عروسکهایی که هر کدوم یه چیزی زیر سرشونه و یه لحاف مانند هم روشون و ما هم باید سکوت اختیار کنیم که مبادا بدخواب بشن! بعدم نفس عمیقی میکشی و چهارپایه رو میذاری زیر پات و مشغول شستن ظرفهات میشی! جان جان مادر😍💖. "وای باز بچم مریض شده باید ببرمش دکتر" کلاهت رو میذاری سرت کیفتو میندازی رو شونت کفش پاشنه بلند منم میپوشی و میری مطب. بعدم روپوش سفیدت رو میپوشی و در نقش خانوم دکتر قرص و شربت تجویز میکنی💋💝. "پلیس فدرال شما بازداشتید"! بابایی رو دستگیر میکنی و میبری. گاهی هم منو میندازی زندان. زندان من از نظر شما آشپزخونه ست! اونجا من حبس میشم و باید کیک بپزم ی...
15 بهمن 1399

به یاد زنده یاد خواب شبانه!

دیشب شهر غرق در مه بود. سرد و مسحور کننده. چراغها با سوسوی محو دورتر به نظر میرسیدند. انگار از زمین کنده شده بودیم و سوار ابرها بودیم. گونه هامون رو چسبونده بودیم به خنکای شیشه ی پنجره. ریز ریز میخندیدی و هیجان زده بودی قربونت برم من. منم بابایی رو صدا میزدم که بیاد این منظره ی بکر رو ببینه. نازگل مادر، الان که مینویسم شما و بابایی خوابید. یعنی باید بابایی بخوابه و مطمئن بشی که خوابه تا رضا بدی به خوابیدن! منم بیخوابی زده به سرم و نتیجه ش شد یک کیک آجیلی، سوپ عدس، کتلت سیب زمینی، پنکیک ترخون و چند مگ موسیقی و خوندن یک شات دیگه از کتابی که آخرین جیره ی زمستونیمه. فضا اونقدر ساکته که صدایی جز تیک تاک ساعت و سوت نفس هاتون و غار غار پکیج ن...
10 بهمن 1399

پنجاه و دومین ماهگرد پرنسس رزالین🌹👑

گامهای ماه را شمردیم و سی روز دیگر سپری شد دختر نازنینم. هر خانه از تقویم را که خط میزنم و مقابل چشمانم میشکفی ، لبریزترمیشوم از اضطراب مادرانه. دلبر جانم، دختر بی همتا، همدم مادر، عزیز جان پدر پنجاه و دومین ماهگردت مبارک. این ماه از من کیک ابر و بادی و براونیز گردو هدیه گرفتی و از بابایی پازل و به سفارش اکیدت رژ لب! قربونت برم که جونم. ثبت چند خاطِرَک(خاطره ی کوچک، یادنِگارَک) مکالمه ی منو دلبر خانومی جان موقع تست غذای جدید: _ خانومی نظرت راجبه سوپ جدید چیه؟ _ بذار طعمش رو حس کنم. _خوبه چه حسی داری حالا! _ بد نیست. نمیخوری و میری پای کارتونت!😄 گاهی سرک میکشم و موقع بازی کردن...
1 بهمن 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاهدختِ من می باشد